سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بر شهوت چیره شو، تا حکمتت کامل گردد . [امام علی علیه السلام]
نوشته های یک دیوانه
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 14803
بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
........... درباره خودم ...........
نوشته های یک دیوانه
جعفر موسوی
سلام من جعفر هستم یک بیمار روانی که در وبلاگ حتما در مورد مشکلاتم خواهم نوشت

........... لوگوی خودم ...........
نوشته های یک دیوانه
............. بایگانی.............
دراکولا
رویا
متفرقه
پاییز 1385

............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • دراکولا6

  • نویسنده : جعفر موسوی:: 85/7/4:: 11:39 صبح
    باید کار رو تمام میکردم شب باز دراکولا اومد خیلی عصبانی بود اومد و گفت که فردا باید بریم یک جایی و بعدش هم رفت باید زودتر کار رو تموم میکردم ولی آیا میدونستم اون آدم کوچولو هم که رفته بود رفتم طبقه بالا و خوابیدم ولی اصلا خوابم نبرد یعنی کجا باید میرفتم یک دفعه پنجره ها بهم خوردن واقعا عجیب بود دوباره اون آدم کوچولو اومد اول ترسیدم ولی دیدم که خودش اون بهم گفت فردا دراکولا میخواد ببرتت به یک قصر دیگه که خیلی از این جا دور یک جایی توی آسمون هاست پس فعلا کاری نکن چون خطر ناک من دوباره میام پیشت یک قصر دیگه تو آسمون ها آخه مگه میشه الان کجام برای چی باید بریم اونجا خدایا دارم دیوونه میشم صبح شد تا بیدار شدم کنت اومد و گفت خوب دوست جوان وقت رفتن هست من هم آماده شدم و رفتیم بعد از مدت ها میخواستم از این قصر لعنتی بیرون برم و بیرون رو ببینم خبری از اون زنا نبود دراکولا جلو رفت من هم پشتش نزدیک در شدیم و دراکولا در رو باز کرد عجیب بود هوای بیرون تاریک تاریک بود چیزی دیده نمیشد حسابی ترسیدم الان که صبح بعد فانوسش رو گرفت و دیدم یک کالسکه با چند نفر سیاه پوش که مثل دراکولا شنل داشتند ایستاده بودن انگار منتظر من بودن که برم من ترسیدم و دراکولا گفت همراه این آقایان برو و بعد خودش رفت و در رو بست دیگه دوست نداشتم بیرون باشم و یکی از اون مردها با اشاره گفت که سوار شم وقتی سوار شدم خیلی نزدیک اون مردها بودم و وقتی میخواستیم حرکت کنیم مرد چنان نعرهای زد که در نور ماه دندونهای تیزش معلوم میشد صدای هولناکی داشت م حرکت کردیم و از کنار دختهایی میگذشتیم دیگه مطمعن بودم که این جا کوه روبروی خونمون و شهر ما نیست گرگها از پشا درختها زوزه میکشیدن و صدای وزش باد صحنه رو ترسناک تر میکرد ما چند ساعت تو راه بودیم ولی همش روی کوه نمیدونم این کوه چقدر بزرگ ولی یک لحظه خوابم برد و وقتی بیدار شدم دیدم روی کوه نیستیم همه جا روشن شده بود و ما واقعا تو آسمون بودیم روی ابرها دیگه رسیده بودیم و کالسکه ایستاد تا پیاده شیم وقتی پیاده شدم و جلوم رو نگاه کردم وای این قصر با اون قصر چه قدر تفاوت دارن این قصر واقعا زیبا و باشکوه بود انگار با الماس و مروارید ساخته باشنش خبری از اون مدا و همچنین کالسکه نبود رفتم جلو تر و دیدم در باز شد و یک پرنسس زیبا با لباسی از طلا و مروارید جلوی در ایستاد واقعا چهرش زیبا بود ولی واقعا اون خوب بود یا بد پرنسس با صدای دلنشینش گفت بفرمایید تو مرد جوان و من که ترسم کمتر شده بود رفتم تو و ای عجب قصر زیبا و بزرگی تمام دیوارای قصر از تابلوهای مختلف تزیین شده بود پله های زیادی داشت که میرفت به بابا این قدر زیاد بود که وقتی بالای اون رو نگاه کردم  هیچ چیز دیده نمیشد و فقط مه اطرافشو گرفته بود دیدم اون زن زیبا اومد وبه من گفت من  ملکه دراکولاها هستم وای یک دفعه احساس کردم قلبم گرفت و افتادم چیزی نفهمیدم یکدفعه دیدم که مردم و میتونم جسد خودم رو نگاه کنم و همچنین اون پرنسس رو و دیدم که بطرف جسدم اومد و دندون های تیزش رو فو کرد به گردنم و خونم رو میخورد ولی من هیچی نفهمیدم آخه مرده بودم بعد دیدم که جسدم رو توی یک تابوت گذاشت و برد توی انباری قرار داد یعنی نمیدونست که مردم وقتی شب شد رفتم انباری و دیدم که جسد من درون تابوت نیست یکدفعه احساس تهوع بهم دست داد و انگار بر عکس شدم دیگه چیزی نفهمیدم دیدم توی یک باغ هستم باغ نزدیک همون قصر نمیدونم چرا یک نیرویی منو میکشید بطرف قصر و من رفتم توی قصر و دید م تعداد زیادی افراد اونجا ایستادن کنت دراکولا اون 3 تا زنا اون مردهای سیاه پوش اون مردهایی که تابوت ها رو جابجا میکرند و خود ملکه و همه با ورود من به من نگاه کردند و کنت دراکولا اومد پیشم و گفت به جمع ما خوش آمدی و یک کاسه خون به من داد و گفت اولین جشنت رو در این جا بگیر خیلی ترسیدم ولی یک جورایی انگار جمع خودمونی بود وقتی کاسه رو نزدیک دهنم بردم از بوش خوشم اومد و کمی از اون رو چشیدم عجب طمعی داشت بقیش رو هم خوردم و احساس کردم چشمام قرمز شده و ملکه یم آینه آورد و گفت خودتو نگاه کن عزیزم قابل باور نبود خدای من من دراکولا شده بودم دندونام تیز وبلند شده بود و چشمام قرمز شده بود و گوشهام تیز و بلند مثل دراکولاها دیگه نمیترسیدم و دراکولا بهم گفت بهتر کمی استراحت کنی و منو برد به اتاقم طبقه 100 ما حدود یک ربع راه رفتیم تا به اتاق رسیدیم شب خوش دوست من حالا من دیگه یک دراکولا بودم بدون این که چیزی بفهمم
    نظرات شما ()

  • دراکولا5

  • نویسنده : جعفر موسوی:: 85/7/4:: 10:51 صبح
    من باترس دیدم که چند نفر جلوی من ایستادند ولی من اونا رو نمیشناختم یکی از اونا اومد جلو من خیلی ترسیدم ولی جای خودم خشکم زد هیچ کار نتونستم بکنم بعد یک صدایی از پشتم اومد دیدم اون مرد از من دور شد پشتم رو نگاه کردم درسته دراکولا بود و به من گفت آقای احمدی مگه نگفتم به اتاق های دیگه نرید لطفا برگردید به اتاقتون منم ایستادم و نگاش کردم از چشماش خون میبارید واقعا ترسناک بود وقتی اومدم تو اتاقم دیدم صدای قفل کردن اتاق رو شنیدم نمیدونم چند مدت هست که این جا هستم ولی خیلی وقت هست سریع ساعت 5 غروب شد و من رفتم کنار شومینه تا کمی گرم شوم صدای وزش شدید باد و گرگها از بیرون میومد خبری از دراکولا نبود ولی دیگه جرات کار دیگه ای نداشتم مجبور بودم همین جا بمونم صدای باد نزدیکتر شد یخ زدم در اتاق پایینی باز شد نگاه کردم ولی هیچ کس نبود از یعنی از شدت باد باز شده بود ولی اون که قفل بود نمیدونم ولی جرات نداشتم برم در رو ببندم صدای گرگ ها این قدر نزدیک بود که فکر کردم دارن میان تو دیگه نمیتونستم باید در رو ببندم از جام بلند شدم و رفتم در رو ببندم وقتی در رو بستم از پشتم یکی گفت بفرمایید بشینید این صدای کی بود پشتم رو نگاه کردم وای غیر قابل باور بود یک آدم کوچولو از ترس زبونم بند اومده بود بهم گفت مگه تو نمیخوای از این جا بری آب دهنم رو قورت دادم اون فهمیده بود که ترسیدم گفت نترس بیا بشین من دوست تو هستم و از طرف یک نفر مامورم که تو رو نجات بدم من گفتم آخه چطوری اون گفت وقتی صبح شد دراکولا میره اتاق زیر شیرونی و توی تابوتش استراحت میکنه و اون افراد یک روز در میان اونو به طرف کوهها میبرند فردا اونا نمیان پس تو صبح زود برو و در تابوتش رو باز کن و کلید در بزرگ قصر رو که توی جیبش بردارذ البته باید مواظب باشی چون اون سه تا زنا صبح ها هم هستند پس مراقبشون باش این ها رو گفت و سریع محو شد حالا دوباره تنها شدم باید چه کار میکردم
    نظرات شما ()

  • دراکولا

  • نویسنده : جعفر موسوی:: 85/7/3:: 11:49 عصر
    سلام میخواستم بگمادامه مطلب...
    نظرات شما ()

  • داستان دراکولا

  • نویسنده : جعفر موسوی:: 85/7/3:: 11:36 عصر
    این داستان رو خودم نوشتمادامه مطلب...
    نظرات شما ()

  • دراکولا5

  • نویسنده : جعفر موسوی:: 85/7/3:: 11:35 عصر
    از جای خودم بلند شدم دیگه باید کار رو تموم کنم ساعت 6 صبح بود رفتم به طرف اتاق زیر شیرونی از پله ها رفتم پایین هنوز تابوت ها سر جاشون بودند میترسیدم که شاید یهو باز اون مردا سر برسنادامه مطلب...
    نظرات شما ()

  • دراکولا 4

  • نویسنده : جعفر موسوی:: 85/7/3:: 10:44 عصر
    دیگه نمیتونستم از جایم پا شم هم خسته بودم هم ترسیده بودم بعد دیدم یک نفر با صدای مردانه کلفت گفت دوست من حالت خوبه نمیخواستم نگاه کنم ولی نگاه کردم آره خود دراکولا بود ولی اونو که برده بودن حالا حسابی از میترسیدم چون میدونستم میخواد کارمو بسازه و امشب اون زنا میان سراغم من هیچی نگفتم واون هم یک دفع غیبش زد من مدتی با ترس رو تختخوابم خوابیدم که صدا از پایین قصر میاد جرات نداشتم از جام پا شم ولی میخواستم ببینم این صداها از کجا میاد بلند شدم و رفتم جلوی پنجره ماه به بزگی یک دایره بزرگ بود و همه جا رو روشن کرده بود به پایین نگاه کردم (واقعا ترسناک بود)دراکولا با اون شنل سیاه در تاریکی شب مثل یک خفاش از دیوارای قصر به طرف حیاط قصر میره خیلی ترسیدم رفتم به طرف رختخوابم که باز اون صداها رو شنیم که میگفتن حالا وقتش احساس کردم که دارن میان دیگه از ترس نمیدونستم چه کار کنم سریع رفتم تو رختخوابه از پشت پتو بهشون نگاه کردم مثل دراکولا بودن دیگه آماده مرگ بودم احساس کردم خیلی بهم نزدیک شده که یکدفعه یک نفر فریاد زد نه الان وقتش نیست آره اون دراکولا بود بعد رفتن پشت در و خیلی یواش با هم صحبت میکردن منم گرفتم خوابیدمادامه مطلب...
    نظرات شما ()

  • دراکولا3

  • نویسنده : جعفر موسوی:: 85/7/3:: 10:25 عصر
    دیدم که یکسری طابوت کنار هم قرار گرفتن و یک در هم وجود داره که ازش روشنایی میاد رفتم در رو باز کنم ولی دیدم یک صدایی از پشتش میاد صدای چند نفر بود ترسیدم و سریع از پله ها رفتم بالا و دیدم اونا در رو باز کردن و میگفتند طابوت ها رو بزارید این جا و یکیشون گفت طابوت دراکولا رو باید ببریم (وای سکته کردم دراکولا همون دراکولای قصه ها دیگه داشتم از حال میرفتم) بعدش من با سرعت ولی با احتیاط رفتم بالا و کنار شومینه نشستم ساعتم رو نگاه کردم 8 صبح بود صدای بستن در اومد وای یعنب من تو قصر دراکولا بودم دراکولایی که فقط تو قصه ها ازش میگفتن حالا باید چه کار کنم خوب خیالم راحت بود که دراکولا رو بردن رفتم به طرف در بزگ قصر ولی قفل بود خواستم از پنجره اتاقم برم بیرون که نمیشد دیگه قاطی کردم تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که اون در مقابل که قفل بود رو بشکنم تصمیمم رو گرفتم و با چند بار ضربه زده در رو شکستم و رفتم تو ادامه مطلب...
    نظرات شما ()

  • دراکولا2

  • نویسنده : جعفر موسوی:: 85/7/3:: 10:12 عصر
    من فقط میتونستم برم تو اون مرد هولناک به من نگاه میکرد و میخندید انگار طعمشو به دام انداخته بود وقتی رفتم تو دیکه از سرمای بیرون خبری نبود هوای داخل گرم بود صدای در اومد دیدم که دراکولا داشت در رو قفل میکرد حسابی ترسیدم بعد اومد طرفم حالا میشد به راحتی چهرشو دید وای واقعا ترسناک بود دندونهای تیز و بلند گوشهای تیز و بلند مثل گربها و صورتی چروکیده وقتی به من دست داد دستم یخ زد بعد به من تعارف کرد که بشینم یک شومینه قدیمی ولی زیبا و یک مبل قدیمی و یک میز که مقداری میوه بود میوه تازه خودش از پله ها رفت بالا و گفت زود بر میگرده حالا احساس آرامش میکردم دیگه کم تر میترسیدم بعد از یک ساعت بر گشت و گفت خوب آقای احمدی (نمیدونم فامیلیم رو از کجا میدونست )شما خسته اید بهتر هست کمی استراحت کنید و به من اتقم رو نشون داد و گفت لطفا به اتاقهای دیگه نرید بعد در رو بست و رفت چه اتاق عجیبی فقط یک تختخواب بود و یک پنجره بزرگ که ماه از اونجا کاملا دیده میشد و کف اتاق رو روشن کرده بود یک شب مهتابی ترسناک وقتی از پنجره بیرون رو نگاه کردم بسیار ترسیدم چون فاصله بسیار زیاد بود و من در بلندترین نقطه کوه بودم خوابم نمی اومد ولی باید میخوابیدم چه کار کنم مجبورم بخوابم رفتم و خوابیدم نمیدونم چطوری روز شد ولی وقتی بیدار شدم دیدم تو رختخوابم هستم عجیب بود یعنی همش خواب بود رفتم و دیدم که خونه هیچ کس نسیت یعنی چه صدا زدم مامان بابا هیچ کس جوابمو نداد همه جا رو گشتم اثری ازشون نبود رفتم توی حیاط از بالکن کوه رو نگاه کردم دیدم چیزی نبود عجیب ولی یکدفعه انگار لیز خوردم آره صدای در اومد این جا کجاست بازم اومدم تو اون قصر و فهمیدم که داشتم خواب میدیدم ادامه مطلب...
    نظرات شما ()

  • دراکولا1

  • نویسنده : جعفر موسوی:: 85/7/3:: 9:54 عصر
    داشتم تو حیاط خونمون قدم میزدم شب بود ساعت حدود یک نصف شب صدای جیر جیرک ها از یک طرف صدای سگ و شغال از یک طرف دیگر یکم میترسیدم چون همه جا ساکت بود همین جوری قدم میزدم بعد از مدتی خسته شدم و خواستم برم توی خونه از پله ها بالا رفتم رسیدم بهبالکن که یکدفعه یک صدای بلنو و وحشتناک از سوی کوه که حدود چند صد متری من بود اومد خیلی ترسیدم صداش شبیح گرگ بود ولی کمی هم به شغال میخورد ولی یک جور دیگه بود به کوه روبروم نگاه کردم یک روشنایی بالای کوه بود وای باور نکردنی نوک کوه یک چیزی مثل یک قصر بود که خیلی هم قدیمی بود ولی تا الان که بالای کوه قصری نبود اونجا فقط سنگ بود شاید خیالاتی شدم نه خیال نیست اون یک قصر بزرگ قدیمی که اون صدای هولناک از اونجا میومد و یک روشنایی هم از اوم پخش میشد ترسم چند برابر شد فقط چند قدم با در خونه فاصله داشتم خواستم برم ولی نمیشد جای خودم میخکوب شدم خدایا کمکم کن دوباره به کوه نگاه کردم روشنایی بیشتر شده بود انگار داشت میومد طرفم وای دیگه چیزی نمیبینم انگار روشنایی کل وجودم رو گرفت منو کشید منو میکشید بطرف کوه دیگه چیزی نفهمیدم خیلی سرد بود چشمام رو باز کردم دیدم جلوی اون قصر که از دور نگاه میکردم هستم وای از ترس داشتم سکته میکردم تنهای تنها دیگه اون صداهای ترسناک نمیامد دیگه از اون نور خبری نبود همان طور که دیده بودم یک قصر بزرگ و قدیمی من باید چه کار کنم من که نمیتونم بر گردم همه جا تاریک بود و خیلی میترسیدم چند دقیقه همون جا واستادمادامه مطلب...
    نظرات شما ()

  • دراکولا

  • نویسنده : جعفر موسوی:: 85/7/3:: 10:14 صبح
    دراکولا از نظر خیلی ها موجودی است که خون می آشامد و با تابش نور روی بدنش میمیرد و وجود خارجی ندارد در حالی که این طور نیست و پیش از پیدایش دراکولای سینمایی دراکولای واقعی وجود داشت.ولاد پادشاه ترانسیلوانیا خود را "دراکول " مینامید که همان اژدها معنی میداد او از این لقب بسیار خرسند و راضی بود.پسر او نیز به همان اندازه از لقب کنت"دراکولا"احساس سربلندی و افتخار میکرد.در سال 1444 دراکول یا همان"ولاد"سوم توسط سلطان مراد عثمانی اسیر گشت،اما با دادن پسر نوجوانش به عنوان گروگان آزاد شد."دراکولا "یاهمان"ته پس"در نوجوانی سالهای زیادی در اسارت بسر برد و بیشتر عمرش را زندانی بود.عاقبت"دراکولا"در سال 1454 به عنوان قسمتی از یک عهدنامه صلح،آزاد و از بند رها شد.او پس از آزادی چنان انتقامی از دشمنانش گرفت که در بیرحمی و شقاوت تا هنگام به قدرت رسیدن هیتلر و استالین بی سابقه بود.هر بار که ترکها به ملک او نزدیک میشدند،او با لشکر سواره نظام خود آنها را محاصره مینمود و بعد سر فرصت آنها را به چوبهای بلند میخکوب میکرد.او جنگهای خشونت آمیز بسیاری را ترتیب داد تا بتواند ترک های بیشتری را اسیر کند.در یکی از نبردها ترک ها قاصدی را برای مذاکره نزد"دراکولا"فرستادند،این فرستاده با پیمانی به نزد او آمده بود که امنیت جانی او را تضمین میکرد((در طول تاریخ قاصدها و پیک ها از امنیت جانی کافی برخوردار بودند))اما این قانون تاثیری بحال این مرد بینوا نکرد"دراکولا"بلافاصله وسایل شکنجه او را فراهم نمود و دست بکار شد.او با دقتی فراوان عمل میکرد،بطوری که زندانی اش همیشه هوش و حواس خود را حفظ میکرد،شایع است که این فرستاده بیچاره چندین روز طول کشید تا بمیرد. کشتارهای وحشتناک و همگانی که"دراکولا"انجام میداد باعث شد تا مردم لقب"ته پس"را به او بدهند.به گفته اسقف"ارلو"که احتمالا یکی از فاضلترین و قابل اطمینان ترین تاریخ نویسان آن زمان محسوب میشود،"ولاد چهارم"دستور کشتن صدها هزار نفر انسان را که در حدود بیست هزار نفر آنها در"براسوف"بودند را در کمال خونسردی و بیرحمی صادر کرد.البته این قتل عام در یکروز صورت گرفت.اکثر این مردم یا ترک بودند و یا بیگانگانی که در سالهای دور به آنجا مهاجرت کرده بودند.شاید شما عزیزان با خواندن این مطلب بگوئید در طول تاریخ انسانهای خونخوار وحشی چون اسکندر مقدونی،تیمور لنگ و افراد بسیار دیگر هم بودند که دست به کشتار وحشتناک انسانها میزدند.من هم با شما موافقم اما تفاوت کشتار آنها با این موجود دیوانه در این است که آنها برای تسخیر شهر یا کشوری دست به این جنایت میزدند و"دراکولا"برای تفریح و لذت.مثلا تیمور لنگ در خاطراتی که بقلم خودش نوشته شده است بارها اشاره میکند که شهرهایی که در برابرش مقاومت میکردند از جمله نیشابور و سبزوار و شیراز و اصفهان را بعد از آنکه تسخیر کرد فرمان داد که زن و مرد را بکشند حتی در سبزوار از سرهای قربانیان خود  مناره ای ساخت که از نود هزار سر تشکیل شده بود.اما آن کشتارها فقط برای تفریح نبود.من در این مطلب بسیار سعی کرده ام تا از عنوان کردن مسائلی که شرم آور است خوداری کنم.مثلا در یک مهمانی"دراکولا"دستوری صادر میکند که تصورش هم انسان را مغموم و شگفت زده خواهد کرد.در یک میهمانی که فرمانداران و لشکریان بهمراه بستگانشان در آن شرکت داشتند به فرمانداری میگوید بهمراه تمام اعضای خانواده نزد او بروند و کنارش بنشینند آنگاه به فرماندار میگوید:اگر میخواهی خود و فرزندانت زنده بمانید باید در حضور تمام مهمانان و فرزندانت سینه زنت را از بیخ ببری و آنرا بخوری.این نمونه کوچکی از جنایات "دراکولای"واقعی تاریخ است.تفریح و سرگرمی مورد علاقه اش فرو کردن چوبهای تیز و بلند به ماتحت انسانها بود او این طرز شکنجه را با شکلها و مدل های متنوعی انجام میداد که بنا به سن و رتبه و جنسیت و یا شرایط مخصوص فرق میکرد او عادت داشت که قربانی های خود را که پیوسته در حال فریاد و ضجه کشیدن بودند با دقت و وسواس عجیبی در اشکال هندسی متنوعی صف آرائی نماید و اغلب آنها را در اطراف شهر بصورت دایره ای بسته بر زمین میخکوب میکرد بطوریکه اهالی شهر در کوچه و بازار به هر سو که نگاه میکردند با مناظر این قربانیان روبرو می شدند.با اینحال روزهایی وجود داشت که"دراکولا"از شکنجه دادن مردم نیز خسته میشد و به همین دلیل به دنبال تفریحات دیگری می گشت.روزی دستور داد که فقرا و گدایان"والاسی"را به کاخ بیاورند و آنها را سیر کنند قبل از همه به ملازمان امر کرد  آنها را به حمام برده و لباسهای فاخر بر تن آنها کنند بر سر میز شام به هر کدام کیسه ای زر داد و هنگامی که مسکینان و فقرا از دست و دلبازی"دراکولا"خرسند شده بودند چهره واقعی او آشکار شد در باغ تعدادی دیگ بزرگ آماده طبخ بود هر کدام از گدایان را درون دیگی کرد و روی آتش گذاشت."دراکولا"به حادثه نویسی دستور داده بود که تمام حوادث و وقایع هایی را که از شکنجه کردن انسانها و دشمنانش اتفاق می افتد ضبط و ثبت کند او جنایات وحشیانه خود را هنری میدانست که دیگران از فهم آن عاجزند.چند مجسمه ساز و نقاش را مجبور کرده بود که از خلق هنرش تابلو و مجسمه بیافرینند.امروزه از آن آثار هولناک تنها مجسمه های ویران شده ای باقی مانده که یادگاری از جنایت این موجود پلید و بیمار است.یکبار تعدادی از سیاستمداران عثمانی به نزد او آمدند آنها بنا به سنت و رسم خود لباسهایی محلی و کلاه های بلندی بسر داشتند و با این حالت در مقابل"دراکولا"ادای احترام کردند"دراکولا"برای آنکه به آنها نشان دهد که ترجیح میدهد ملاقات کنندگانش بی کلاه به نزد او حاضر شوند دستور داد کلاه های این ترک ها را بر سرهایشان میخکوب کنند.او از چاپلوسان و کسانی که از او تعریف و تمجید میکردند خوشش می آمد.روزی"دراکولا"دو راهب را که از صومعه دور دستی آمده بودند به نزد خود پذیرفت و با غرور و سربلندی زیادی آنها را بیرون کاخ برد و صفوفی از انسانهای به چوب کشیده را که در محوطه حیاط بودند به آنها نشان داد.یکی از راهبان با حالتی تائید کننده سرش را تکان داد و گفت:شما از جانب خداوند انتخاب شده اید که شروران و بدکاران را مجازات نمائید اما رفیق و همراه آن راهب را که با جسارت و شجاعت تمام ناراحتی و نارضایتی خود را بیان کرده بود به چوب کشید."دراکولا"از سوال کردن از مهمانانش لذتی وافر میبرد و چنانچه به این نتیجه میرسید که پاسخ خوب و مناسبی به سوالش داده شده از کشتن آنها چشم پوشی میکرد.در یک جشن که  مهمان"دراکولا"یک اشراف زاده لهستانی بنام"بندیکت دو بوتیور"بود پس از صرف شام تعدادی مستخدم ناگهان یک نیزه طلائی را به داخل اطاق پذیرائی آوردند و آنرا مستقیم در برابر"دو بو تیور"که با احتیاط مشغول تماشا کردن این برنامه بود بر زمین فرو کردند."دراکولا"لبخند زنان گفت:بمن بگوئید برای چه دستور دادم این نیزه را اینجا بیاورند؟شاهزاده لهستانی پاسخ داد:عالی جناب!حدس میزنم که یک اشراف زاده توجه شما را بخود جلب کرده است."دراکولا"با لبخند گفت:خوب گفتید،شما نماینده کشور بزرگی هستید و من این نیزه را به احترام شما مخصوصا در این تالار جای دادم.مرد لهستانی از شهرت شوم"دراکولا"در ارتباط با این شوخی های مهلک آگاهی داشت وبه این نتیجه رسید که منظور از"احترام"همان فرو کردن چوب در بدنش بود.او به سرعت شروع به صحبت نمود و گفت:عالی جناب!چنانچه من برای انجام کاری مسئول بوده ام که مجازاتش مرگ است از شما تقاضا نخواهم کرد که مرا عفو کنید و از کشتن من صرف نظر نمائید زیرا شما خود بهترین قاضی میباشید بنابر این شما مسئول مرگ من نخواهید بود بلکه تنها خودم مسئول خواهم بود."دراکولا"شروع به خندیدن کرد وگفت:چنانچه اینگونه بمن پاسخ نداده بودیدبطور حتم یقینا شما را به این نیزه میخکوب میکردم.جنایت و کشتاری که"ولادچهارم"معروف به"ته پس"در مرکز"والاسی"انجام داد برای همیشه در تاریخ ثبت شده است. "ترانسیلوانیا"سرزمینی است که"دراکولای"واقعی آنرا جولانگاه خود کرده بود.این منطقه بیش از 1000 سال جزء سرزمین مجارستان قلمداد می شد اما رومانی پس از جنگ جهانی اول آنرا به تصرف خود درآورد.البته در عصر حاضر جز چند مجسمه ویران و قلعه ای مخروبه چیز زیادی از"ترانسیلوانیا"و"دراکولا"باقی نمانده است.نکته دیگر که باید توضیح دهم:در هیچ روایت و اسنادی به خون آشامی و نوشیدن خون توسط"ته پس"اشاره نشده است.اولین بار نویسنده ای بنام"برام استوکر"شخصیت افسانه ای"دراکولا"را خلق کرد.خون آشامی که زادگاهش"ترانسیلوانیا"است.بعدها از این داستان فیلم ها و تاترهای مختلفی ساخته شد.اما همانگونه که در بالا اشاره کردم خون آشام برام استوکر در برابر"دراکولای"واقعی براستی موجودی بی آزار و کوچک است.در آینده نزدیک مطلبی درباره"خون آشام"و خون آشامی در عصر جدید در وبلاگ قرار خواهم داد.امیدوارم این مطلب توانسته باشد مستنداتی را درباره"دراکولا"واقعی
    نظرات شما ()

       1   2      >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ