سلام من عادتم که با خودم حرف بزنم یعنی زیاد با خودم حرف میزنم جعفر از دوستش پرسید که آیا تو به خدا اعتقاد داری؟ دوستش گفت خوب معلوم مگه من انسان نیستم؟جعفر گفت مگه فقط آدما بخدا اعتقاد دارن؟ دوستش گفت خوب آره جعفر گفت آیا همه انسانها به خدا اعتقاد دارن ؟دوستش گفت خوب همشون نه کافر هم دارن جعفر گفت پس چرا گفتی مگه من انسان نیستم ؟ دوستش گفت خوب من منظورم غیر از انسان بود مثل حیوونا یا اشیا جعفر گفت ولی حیوونا هم به خدا اعتقاد دارن درختا همیشه سپاس خداوند رو میگن دوستش گفت خوب اونایی که به خدا اعتقاد ندارن منظورم بود جعفر گفت ولی اونا همشون اعتقاد دارن این دفعه دوستش گفت پس چرا ما آدما به خدا اعتقاد ندارن
یک داستانی هستش که به ذهنم رسید خواستم برای شما بگویم یک نفر بود که خیلی دوست داشت هر روز با یکی دوست میشد
یک نفر ازش پرسید که تو چه قلب بزرگی داری که هر روز یک دوست پیدا میکنی یک نفر دیگه که دوست اولی بود گفت اون قلب بزرگی نداره بلکه اون وقتی دوست جدید پیدا میکنه دوستای قدیمیشون رو از قلبش حذف میکنه میندازتش دور
به خاطر این هست که هر روز دوست جدید داره اون با شکستن قلب دیگران قلب خودش رو از دوستای جدید پر میکنه کسی قلب بزرگی داره که چند تا دوست بیشتر نداشته باشه ولی همین دوستاشو دوست داشته باشه و هیچ وقت از قلبش
اونا رو حذف نکنه شما چطوری هستید امیدوارم مثل اون اولی نباشید من که دوستی ندارم و خوشحالم به قول شاعر که میگه
دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد
سعادت آن کسی دارد که از تنها بپرهیزد